سلام دختری هستم 23 ساله و فوق العاده عاطفی و حساس.دو سال بود که با هیچ پسری در ارتباط نبودم تا این که از اسفند ماه پسری وارد زندگیم شد که بهشون علاقه پیدا کردم و احساس کردم که میتوانیم با هم بیشتر آشنا شویم.ایشون فوق لیسانس عمران هستند و از نظر خانوادگی و مالی تقریبا با خانواده ی من هم سطح هستند.7 سال از من بزرگتر هستند.از همون اوایل آشنایی ایشون حرف ازدواج رو پیش کشیدند و با این که همدیگر رو خوب نمیشناختیم قول دادند که تا آخر با هم خواهیم بود.که به نظرم کمی زود بود بری این حرف ها .اما چون من دوست نداشتم دلشون رو بشکنم حرفی نزدم.تا جایی ما پیش رفته بودیم که اسم بچه های آینده رو هم انتخاب کرده بودیم.به شدت به هم وابسته شده بودیم و من خیلی ایشون رو دوست داشتم.ایشون هم ادعا میکردند که تا به حال کسی رو به اندازه من دوست نداشتند.همه چیز خیلی خوب داشت پیش میرفت تا این که از چند ماه پیش بین ما مشکلات به وجود آمد.ایشون محل کارشون تهران نیست و کرمانشاه کار میکنند و هر 20 روز یک بار تهران می آیند.از چند ماه پیش ایشون گفتند که در محل کار مشکلاتی براشون پیش اومده و خیلی درگیر هستند و به همین دلیل هم رفتارشون خیلی عوض شد . بی توجهی های خودشون رو به پای گرفتاری میگذاشتند.من هم چون تابستون بود و در خانه بیکار بودم و درسم هم تمام شده توجه و گیر دادنم به ایشون بیشتر از قبل شده بود.و بی توجهی ایشون من رو ناراحت میکرد و باعث میشد که بهشون غر بزنم.هر باز که صحبت تمام کردن رابطه میشد ایشون سخت مخالفت میکردند و از من میخواستند که فرصت بدهم تا مشکلات حل شود.و من دقیقا نمیدونم که مشکل ایشون چی هست و برام سخت بود درک کردن مشکلی که حتی نمیدونستم چی هست و گاهی حس میکردم شاید هدف ایشان خسته کردن من است .و میخواهند رابطه به هم بخوره اما چون قول داده بودند نمیتوانسستند خودشان تمام کنند.به همین دلیل من حرف تمام کردن رابطه رو پیش میکشیدم و ایشون مخالفت میکردند.حتی بهشون گفتم اگر به هر دلیلی نخواستی که ادامه بدهیم به من بگو تا من کنار بکشم اما باز هم ایشون مخالفت کردند.این رفتار ها و بی توجهی ها ادامه داشت و من داشتم زجر میکشیدم واقعا.حتی بارها با خودم تصمیم گرفتم که رابطه رو تموم کنم اما احساسات به من غلبه کرد.تا این که چند روز پیش در یک تماس تلفنی ما بحثمون شد و ایشون که به شدت پکر و ناراحت بودند گفتند که یه مدت بیخیال من شو و فکر کن که من وجود خارجی ندارم و اجازه بده تو لاک خودم باشم.من گفتم اگر بدونم دوسم داری صبر میکنم.گفت من الان هیچی نمیتونم بگم.گفتم تا کی صبر کنم ؟گفت معلوم نیست.....یک ماه , دو ماه.....کلا سر بالا جواب داد و من گفتم از کجا معلوم برگردی؟گفن نمیدونم.....اگر بخوام بهم بزنم زنگ میزنم و بهت میگم.....کلا به شدت سردرگم و ناراحت بود و گفت که اصلا مشکل تو نیستی و اجازه بده زمان بگذره.من احسام این است که غر زدن ها و گیر دادن های من هم باعث شد که کلافه بشه و بخواد تنها باشه.من قبول دارم که خیلی غر زدم و مشکل رو درک نکردم....الان چند روزه از هم بی خبریم و من به شدت دارم اذیت میشم و خودم رو سرزنش میکنم....نمیدونم که برمیگرده یا نه.....و این که نمیدونم چه کار باید بکنم و کار درست چیه......به شدت بهشون عللاقه دارم و دوست دارم که هر طور شده برگردند.....